نسخه تعزیه از ناقه افتادن حضرت سکینه خاتون(س)
نسخه تعزیه از ناقه افتادن حضرت سکینه خاتون(س)
ابن سعد :
طلوع صبح شد ای دم سپه جانب کوفه
روان سازید اسیران را به صد خواری از این خطه
ولیکن در شمار آرید این جمع اسیران را
که شصت وشش نفر باشند تعداد ، اسیران را
شمر :
ای اهل بیت عازم راه ستم شوید
تا جمله را ز ظلم برم در بر عبید
ابن سعد :
کن تو تعجیل این زمان ای شمر دون
چند تن گردید با هم توأمون
از سر مردی و از مردانگی
نیزه را از جا ربایم این زمان
شمر :
ابن سعد ای خصم شاه انس و جان
مُتَفق گردند گر خلق جهان
نیست ممکن کندن این سر بدان
مانده بر جا نیزه چون کوه گران
امام سجاد:
الله اکبر الله اکبر
اشهدان لااله الاالله، اشهدان لااله الاالله
اشهدان محمد رسول الله ؛اشهدان محمدرسول الله
شوم فدات پدر دیده در قفا داری
تو انتظار اطفال تا کجا داری؟
حمیده عمه محزون ببین تو با غم و شین
که گم شده زطفلان ، که مانده رأس حسین؟
زینب :
در کجایید ای یتیمان حسین؟
جمع گردید دور من یکسر حزین
امام سجاد :
ابن سعد از بس شتر را ساربان
تند رانده ، شد سکینه ناتوان
در بیابان مانده آن طفل فکار
زین جهت رأس پدر در انتظار
تا نگردد ملحق آن کودک به ما
این سر پُر خون نمی جنبد ز جا
ابن سعد :
ساربان روسیاه نابکار
بر کُمیت بادپا میشو سوار
گر نیاری آن صغیره در حضور
می زنم بر پیکرت چوب ای شرور
سکینه :
ای وای برادر علیلم
ای وای غریب و بی نصیبم
عموجان عباس، برادرم علی اکبر
پسر عمم قاسم، عمه جان زینب
یارب در این بیابان ماندم غریب و تنها
رفتند همرهانم من چون کنم عزیزان؟
مرغ شکسته بالم ، افسرده گشت حالم
چون من ز دل ننالم ، از جور و ظلم عدوان؟
ساربان :
می روم اکنون گرش جویم نشان
آورم او را به خدمت این زمان
یک سیاهی آیدم اندر نظر
گوییا باشد سکینه یتیم در به در
(خطاب به سکینه)
ای سکینه از شتر خود را به زیر
اوفکندی تا گریزی ای صغیر؟
یک سپاهی را نمودی لامکان
خیز از جا خود را رسان بر کاروان
سکینه :
آه و واویلا که شد رویم کبود
همچو شمر دون مگر رحمت نبود؟
دست بردار از من ای مرد حسود
این زمان از بردن من گو چه سود؟
ساربان :
گر بگریی گر بنالی خوار و زار
می بریم اکنون تو را با حال زار
سکینه :
دمی کن صبر ای ملعون در اینجا
کنم من پاره پاره معجرم را
ساربان :
بر رسن بندم دو دستت استوار
می شوم بر اسب خود این دم سوار
گر نیایی با من از دنبال اسب
بر زمینت می کشم با حال زار
ساربان :
برخیز ای سکینه کنون رو به ره آر
تزویر و حیله تو نآید مرا کار
ای آهوی رمیده ز دام جفا و جور
برخیز و شو به سلسله آهوان دچار
حیله کردی گوییا گشتی خموش
من گمان دارم که رفتی تو ز هوش
وای وای گویا که جان بسپرده است
حیله ننموده است گویا مرده است
گر امیرم پرسد از من حالیا
در جوابش من چه گویم از وفا؟
سکینه :
ای عزرائیل ای عزرائیل سرمد
به حق شاه خوبان جدم محمد
حضرت فاطمه غائب :
نه عزرائیلم ای آرام جانم
نه عزرائیلم ای روح و روانم
نه عزرائیلم اندر شور و شینم
ستم کش مادر بی کس حسینم
زینب :
ای نور چشم شاه شهیدان
زینب بمیرد در این بیابان
آید به چشمم یک زن سیه پوش
مانند کعبه گشته سیه پوش
صدای مادر من فاطمه است این به خدا
فغان و آه رسید کار من به کجا
ز بس ز قوم ستم پیشه در هراسم من
صدای مادر خود را نمی شناسم من
حضرت فاطمه غائب :
مکش خجالت ایا دختر من نالان
هزار همچو سکینه شود تو را قربان
کنون بگیر تو دختر سر سکنه زخاک
که نور دیده من می شود ز غصه هلاک
ابن سعد :
طلوع صبح شد ای دم سپه جانب کوفه
روان سازید اسیران را به صد خواری از این خطه
ولیکن در شمار آرید این جمع اسیران را
که شصت وشش نفر باشند تعداد ، اسیران را
شمر :
ای اهل بیت عازم راه ستم شوید
تا جمله را ز ظلم برم در بر عبید
ابن سعد :
کن تو تعجیل این زمان ای شمر دون
چند تن گردید با هم توأمون
از سر مردی و از مردانگی
نیزه را از جا ربایم این زمان
شمر :
ابن سعد ای خصم شاه انس و جان
مُتَفق گردند گر خلق جهان
نیست ممکن کندن این سر بدان
مانده بر جا نیزه چون کوه گران
امام سجاد:
الله اکبر الله اکبر
اشهدان لااله الاالله، اشهدان لااله الاالله
اشهدان محمد رسول الله ؛اشهدان محمدرسول الله
شوم فدات پدر دیده در قفا داری
تو انتظار اطفال تا کجا داری؟
حمیده عمه محزون ببین تو با غم و شین
که گم شده زطفلان ، که مانده رأس حسین؟
زینب :
در کجایید ای یتیمان حسین؟
جمع گردید دور من یکسر حزین
امام سجاد :
ابن سعد از بس شتر را ساربان
تند رانده ، شد سکینه ناتوان
در بیابان مانده آن طفل فکار
زین جهت رأس پدر در انتظار
تا نگردد ملحق آن کودک به ما
این سر پُر خون نمی جنبد ز جا
ابن سعد :
ساربان روسیاه نابکار
بر کُمیت بادپا میشو سوار
گر نیاری آن صغیره در حضور
می زنم بر پیکرت چوب ای شرور
سکینه :
ای وای برادر علیلم
ای وای غریب و بی نصیبم
عموجان عباس، برادرم علی اکبر
پسر عمم قاسم، عمه جان زینب
یارب در این بیابان ماندم غریب و تنها
رفتند همرهانم من چون کنم عزیزان؟
مرغ شکسته بالم ، افسرده گشت حالم
چون من ز دل ننالم ، از جور و ظلم عدوان؟
ساربان :
می روم اکنون گرش جویم نشان
آورم او را به خدمت این زمان
یک سیاهی آیدم اندر نظر
گوییا باشد سکینه یتیم در به در
(خطاب به سکینه)
ای سکینه از شتر خود را به زیر
اوفکندی تا گریزی ای صغیر؟
یک سپاهی را نمودی لامکان
خیز از جا خود را رسان بر کاروان
سکینه :
آه و واویلا که شد رویم کبود
همچو شمر دون مگر رحمت نبود؟
دست بردار از من ای مرد حسود
این زمان از بردن من گو چه سود؟
ساربان :
گر بگریی گر بنالی خوار و زار
می بریم اکنون تو را با حال زار
سکینه :
دمی کن صبر ای ملعون در اینجا
کنم من پاره پاره معجرم را
ساربان :
بر رسن بندم دو دستت استوار
می شوم بر اسب خود این دم سوار
گر نیایی با من از دنبال اسب
بر زمینت می کشم با حال زار
ساربان :
برخیز ای سکینه کنون رو به ره آر
تزویر و حیله تو نآید مرا کار
ای آهوی رمیده ز دام جفا و جور
برخیز و شو به سلسله آهوان دچار
حیله کردی گوییا گشتی خموش
من گمان دارم که رفتی تو ز هوش
وای وای گویا که جان بسپرده است
حیله ننموده است گویا مرده است
گر امیرم پرسد از من حالیا
در جوابش من چه گویم از وفا؟
سکینه :
ای عزرائیل ای عزرائیل سرمد
به حق شاه خوبان جدم محمد
حضرت فاطمه غائب :
نه عزرائیلم ای آرام جانم
نه عزرائیلم ای روح و روانم
نه عزرائیلم اندر شور و شینم
ستم کش مادر بی کس حسینم
زینب :
ای نور چشم شاه شهیدان
زینب بمیرد در این بیابان
آید به چشمم یک زن سیه پوش
مانند کعبه گشته سیه پوش
صدای مادر من فاطمه است این به خدا
فغان و آه رسید کار من به کجا
ز بس ز قوم ستم پیشه در هراسم من
صدای مادر خود را نمی شناسم من
حضرت فاطمه غائب :
مکش خجالت ایا دختر من نالان
هزار همچو سکینه شود تو را قربان
کنون بگیر تو دختر سر سکنه زخاک
که نور دیده من می شود ز غصه هلاک
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 17:47 توسط سعید كولیوند
|